فرهنگ ایرانی، سرشار از جشن و شادی است.ایرانیان قدیم، از هر فرصت و بهانهای استفادهمیکردند تا دور هم جمع شوند و به شادی و سروربپردازند. جشن چهارشنبهسوری هم علیرغماینکه حرف و حدیثهای زیادی بر سر ریشه وچگونگی گرفتنش، بر سر زبانهاست اما یکی ازهمان بهانههایی بوده تا اعضای فامیل در منزلیکی از بزرگترها، گرد هم
 |
آمده، سبزی پلو ماهیوآجیلی نوشجان کنند و در خاتمه هم با یکمراسم آتشبازی مختصر، شادی و نشاط خود راکامل نمایند. این جشن هم مانند سایر جشنهاییایرانی، آداب و رسوم خودش را داشته است. درتهران قدیم، بوتههای خار را از بیابانهای اطرافمیآورند، آتشی برپا کرده و اسباب و اثاثیهکهنهای که از خانه تکانی حاصل شده بود را درآتش میسوزاندند. در گیلان قدیم، همین مراسماجرا میشد به اضافه اینکه خاکستر حاصل را پایدرختها میریختند و اعتقاد داشتند که موجبباروری و تقویت درخت میشود. از مراسم زیبایقاشقزنی و فال گوش ایستادن و... هم، را حتماخودتان شنیدهاید. اما آن چه من میخواهمبرایتان بنویسم، مرور خاطرات روزهای پیشیننیست که بیش از این از نابود شدن صمیمیتها وخوشیهای ساده و بیریای آن روزها، حسرتبخورید.
بلکه چیزی تاسف بارتر از آن است! قصهغمگین تحریف این جشن و چه شد که به این حالو روز زار امروز افتاد، را هم نمیدانم ولی آنچهمیخوانید وقایع تاسفبار و عجیب و غریبی استکه امروزه با حقیقت چهارشنبه سوری عجین شدهاست و...
خانومی با صدای کشدار و نازکش، پشتبلندگو اعلام میکند:(پرواز شماره... ازفرانکفورت، هم اکنون روی باند فرودگاه به زمیننشست). مادر که ده سالی میشود دایی جون راندیده است، دیگر نمیتواند جلوی سیل اشکشوقش را بگیرد. همه با دستههای گل منتظرند تاداییجون رو با همسرش که فقط عکسش را دیدهبودیم، از نزدیک ببینند. همه خوشحالند به غیر ازپدر که مدام زیرلب غر میزند!(آخه امشب همموقع آمدن بود؟! تو که ده سال است نیامدهبودی ایران، حالا باید میگذاشتی درست درشب چهارشنبه سوری که خیابانها غلغله است،آن هم درست در زمانی که من ماشین صفرخریدهام، برمیگشتی؟!) ساعتی بعد، دایی جونوهمسرش از پشت شیشهها نمایان شدند. همهدست تکان دادند و زل زدهاند به صورت(هلن)اما من نگاهم فقط به چمدان هاست و مشغولتخمینزدن مقدار شکلاتها وسوغاتیهاییهستم که توی آنها ممکن است جا بشود! دیرینمیگذرد که مادر و خاله هایم، دست در گردندایی جون و زنش انداختهاند و صدای شلپشلوپ ماچ و بوسههایشان که تلپ تولوپبهصورت آنها میچسبانند، سالن انتظار را گذاشتهاست روی سرش! قرار میشود داییجون اینا، باماشین ما بیایند اما اگر فقط زحمتچمدانهایشان را هم ما میکشیدیمبرای ماکفایت میکرد. ساعت یک بامداد است. اماخیابان از روز، شلوغتر است. کمی که از فرودگاهدور میشویم و از اتوبان به یک خیابان اصلیمیرسیم، علائم تعجب،(هلن) از شلوغی وترافیک و ازدحام مردم و حرکات خطرناکجوانانی که اصلا حالت عادی ندارند، بروزمیکند. در حالی که ترسیده است و دستش راروی گوش هایش گرفته به آلمانی از دایی جون،سوالهایی میپرسد که به گوش من فقط، مشتیاز اصوات(خ)،(گ)،(ش) میآید! دایی جونکه خودش جواب سوال را نمیداند، از مادرممیپرسد:( چه خبر است امشب؟ تظاهرات شده؟جنگ شده ما خبر نداریم،؟ این نیروهای انتظامیاینجا چهکار میکنند؟) مادرم با خونسردیمیگوید:(چهارشنبه سوری است دیگه!) درهمین اثناء، یک نارنجک دستساز، میافتد درچند سانتیمتری جلوی ماشینمان و پدر رابدجوری میترساند. ناگهان میزند روی ترمز،یک ماشین هم از پشت سر میزند به ماشین ما...دیگر به فکر سوغاتیها نیستم. عرق ملیام گلکرده است. این خیلی بد است که فکر کنندایرانیها اینچنین جشن و شادی میکنند!
چند دقیقه پیش دوستم زنگ زد و آنقدراصرار کرد تا با هم برویم و به قول خودش(کمیحال کنیم.) بوی باروت و گوگرد، آدم را یادجنگ میانداخت. به خیابانهای بزرگتری کهرسیدیم از فکر خودم خندهام گرفت، چون درآنجا بود که ناخودآگاه یاد جنگ جهانی دوم وحادثه هیروشیما، افتادم! باران نارنجک بود که ازدر و دیوار میبارید. دوستم چند تا دونه
 |
سیگارتگذاشته بود توی جیبش. یکی از آنها را به زورروشن کرد و روی آسفالت زخمی خیابانانداخت. سیگارت،(پیسسس) صدا کرد و دربرابر صدای فریاد نارنجکها، خیلی زود لال شد.بعد از شنیدن کوله باری از متلکها و انفجارترقههایی که قدم به قدم، جلوی پایمانمیترکید، وقتی دوستم با تعجب و اعتراض منروبرو شد، گفت:(این چیزها در چنین شبی،خیلی عادی است! باید سعی کنی ترس را درقیافهات نشان ندهی!) سرانجام تصمیم گرفتیمتوی یک کافیشاپ بنشینیم و یک کاپوچینوی گرمبخوریم. درون کافیشاپ هم در امان نبودیم. هرلحظه امکان ریختن شیشهها روی سروکلهمانوجود داشت. کاپوچینو، Nبار پرید توی گلویمان.از پشت شیشه، پیرمردی را دیدم که چند تاتخممرغ در دستش بود و داشت از زیر رگبارترکشهایی که از آسمان میبارید، فرار میکرد.آخر سر هم تخممرغ هایش افتاد روی زمین وشکست. خیلی دلم برایش سوخت.
بعد از هفت سال، خداوند به آنها بچهای دادهبود. یعنی قرار بود تا چند روز دیگر، بچه به دنیابیاید. مرد که خوب میدانست چه شلمشورباییدر شب چهارشنبه سوری برپا میشود، تصمیمگرفته بود تا آن روز با همسر پابه ماهش به یکی ازروستاهای لواسان بروند و در منزل یکی از اقوام،شبی به دور از صدای انفجار و فریاد را سپریکنند. اما هنوز یک هفته به آن شب مانده بود کهحادثه رخ داد. درست در نیمهشب، ساعت سهبامداد زمانی که فکر نمیکردی کسی حس و حالمردم آزاری داشته باشد! صدای مهیب انفجار،همه را از خواب پراند. دانههای درشتعرقروی صورت زن نشسته بود و نفسنفسمیزد. همسرش که بدجوری هول شده بود، بهآشپزخانه دوید تا یک لیوان شربتقند آمادهکند. صدای داد و فریاد همسایهها که با بیژامه وزیرپیراهنی آمده بودند توی کوچه، به گوشمیرسید:(مردم آزارها!) من که باور نمیکنم اینصدای ترقه بوده باشد،: نکند آمریکاییها حملهکردهاند!
نع! بوی باروت میآید، جایش هم رویدیوار آن خانه مانده، نگاه کن)،(مردم آزارها! ازخدا بیخبرها) اما هیچکدام این لعن و نفرینها،دیگر فایدهای نداشت. بچهای که هفت سالتمام، انتظار آمدنش را میکشیدند، دیگر به دنیانخواهد آمد!
شرارت از سرورویش میبارید. از آنپسربچههایی بود که از عنفوان کودکی که استادآتیش سوزاندن بود. هر کجا که میرفت، باید یکماشین آتشنشانی هم دنبالش، راه میافتاد تاآتشی را که به پا کرده بود را خاموش کند! همهفکر میکردند که وقتی بزرگتر شود، آراممیشود. با این که خیلی از حدس و گمانهایی کهدرموردش زده میشد، درست از آب درنیامد،اما از شانس بد خودش یا مادرش، این یکیدرست درست بود! پارسال، چنین شبی او به یکآرامش ابدی دست یافت. در حالیکه تویزیرزمین خانهشان با دوستش، مشغول ساختننارنجک بود. هیچکس نمیداند چه اتفاقی افتادکه ناگهان زیرزمین و آتش، یکپارچه شدند. وقتیکه جسد سوختهاش را تشییع میکردند، همهاهالی محل، متفقالقول بودند که:(کاشکی زندهبود و همچنان آتش میسوزاند اما آتیش، او رانمیسوزاند...)
اناهیتا خ ::: دوشنبه 86/8/28::: ساعت 9:0 صبح